... من هم برای آنها داستان کارگر ساده ای را تعریف کردم که دیوار به دیوار ما در یک خانه محقر با یک زن مطلقه زندگی می کرد و مخارج آن زن و حتی سه فرزندش را نیز تامین می کرد. یک روز کشیش نزد این کارگر که اسمش هم فرلینگن بود رفت و با لحنی آمرانه و تهدید آمیز از او خواست که به این نوع رابطه غیر اخلاقی و زشت خاتمه دهد، و فرلینگن هم که آدمی نسبتا متدین بود، با کمال تعجب از دستور کشیش اطاعت کرد و زن و سه فرزندش را از خانه بیرون کرد. من همچنین تعریف کردم که چگونه آن زن برای سیر کردن شکم بچه هایش تن به خودفروشی داد، و اینکه فرلینگن از غصه دوری آنها به مشروب پناه برد.
عقاید یک دلقک، هاینرش بل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر