۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

چهارده

... من هم برای آنها داستان کارگر ساده ای را تعریف کردم که دیوار به دیوار ما در یک خانه محقر با یک زن مطلقه زندگی می کرد و مخارج آن زن و حتی سه فرزندش را نیز تامین می کرد. یک روز کشیش نزد این کارگر که اسمش هم فرلینگن بود رفت و با لحنی آمرانه و تهدید آمیز از او خواست که به این نوع رابطه غیر اخلاقی و زشت خاتمه دهد، و فرلینگن هم که آدمی نسبتا متدین بود، با کمال تعجب از دستور کشیش اطاعت کرد و زن و سه فرزندش را از خانه بیرون کرد. من همچنین تعریف کردم که چگونه آن زن برای سیر کردن شکم بچه هایش تن به خودفروشی داد، و اینکه فرلینگن از غصه دوری آنها به مشروب پناه برد.

عقاید یک دلقک، هاینرش بل

هیچ نظری موجود نیست: