۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

نوزده

دو دختر من خيلي دوستم دارند. پدر خوشبختي ام. فقط دامادهايم با من رفتار خوبي نداشتند. من هم نخواستم دو دخترك عزيزم از اختلاف هاي من با شوهرهايشان رنج بكشند و ترجيح دادم با آن ها مخفيانه ديدار كنم. از اين پنهان كاري خيلي لذت مي برم كه پدرهاي ديگر، كه هر وقت دلشان بخواهد دخترهايشان را مي بينند، نمي توانند درك كنند. چنين امكاني براي من وجود ندارد، توجه داريد؟ در نتيجه، روزهايي كه هوا خوب است، وقتي از خدمتكارهاي دخترهام خبر گرفتم كه بيرون مي روند يا نه، خودم را به شانزه ليزه مي رسانم. سر راه شان منتظر مي مانم، كالسكه هايشان كه سر مي رسد دلم به تپش مي افتئ، از ديدن سر و وضعشان لذت مي برم، آن ها هم در حال عبور خنده ريزي برايم مي كنند كه همه دنيا را برايم طلايي مي كند، انگار در آن لحظه آفتاب درخشان پرتويي آن جا مي اندازد. همان جا مي مانم، حتما بر مي گردند. دوباره مي بينمشان! هواي آزاد حالشان را خوب كرده، صورت هايشان گل انداخته. مي شنوم كه دور و برم مي گويند: چه زن زيبايي! اين حرف دلم را شاد مي كند.مگر نه اينكه از من به وجود آمده اند؟ ...

بابا گوريو/ اونوره دو بالزاك

هیچ نظری موجود نیست: